عشق مامان و باباش

هفته 26

عزیز دلم این هفته کلا هفته ی پر کاری بود. 3-4 روز که با مهمون بابا سرگرم بودیم و هر روز بیرون از خونه. دوشنبه هم رفتیم دکتر و آقای دکتر گفتن شما حسابی تپل مپل شدی. برام سونو گرافی نوشتن که هفته ی آینده بریم و شما را ببینیم. خودم خواستم بیرون از مطب بنویسن که بابا هم بتونه بیاد و گل پسرمون را ببینه. حسابی شیطون بلا شدی و صبح ها 5 صبح این قدر تکون میخوری تا من از تخت بلند بشم. فکر کنم حسابی قراره سحرخیز باشی. شب جمعه رفتیم خونه آقای رضایی...اونا هم کلی خوشحال شدن که ایلیا داره یه هم بازی پیدا میکنه. جمعه هم که از صبح رفتیم خونه مامانجان. مامانجان اینا و عمه ها رفته بودن شمال و مشهد و ما امروز رفتیم دیدنشون. ایشلا تو ...
18 مهر 1393

هفته 25

پسر گلم سلام. ایشالا که توی راه اذیت نشده باشی عشقم. من سعی کردم تا جایی که میشه برم و عقب ماشین بخوابم که جای شما خوب باشه. تازه بابا هم نمیگذاشت من جلو بشینم میگفت توی جاده ممنوعه که دو نفر جلو بشینند. صبح 4شنبه با بابا رفتیم پل صدر برای امتحان و خدا را شکر قبول شدم. میدونم که وجودت خیلی بیشتر بهم انگیزه میداد برای قبولی. ظهر کیک خریدیم و با خاله ها عصر جشن گرفتیم. شب هم که رفتیم با خاله پریسا برج میلاد....نمیدونم بهت خوش گذشت یا نه!! شما داری روز به روز بزرگ میشی و انرژی من روز به روز کمتر. فردا برمیگردیم اصفهان چون بابا صبح جمعه مهمون چینی داره. بابا از الان حسابی به فکر آینده ی تو هست...ایشالا که همه چیز عالی ...
10 مهر 1393

هفته 24

عشق زندگیم سلام. مامان روزی که از تهران برگشتیم از میراث فرهنگی باهام تماس گرفتن و گفتن یه مصاحبه چینی هست و باید 4 شنبه صبح تهران باشم. یعنی آخر هفته باز سفر داریم. ببخشید اگه اذیت میشی. ولی بابا ما را با ماشین میبره. اول گفت خودت برو بعدش ترسید که شاید شما اذیت بشی. این هفته 3 روز توریست چینی داشتیم و شما حسابی آثار باستانی اصفهان را دیدی. راستی دیروز عصر برا اولین بار بابا که دست گذاشت رو شکمم تو بهش لگد زدی. کلی ذوق کرده بود. شب ساعت 1 من خواب بودم اومده من را صدا زده میگه امروز پسرم برا اولین بار با من ارتباط برقرار کرد. فکر کنم از خوشحالی خوابش نمی برد. آماده باش که تا بعد از ظهر میریم خونه خاله ها دوباره. ماما...
8 مهر 1393

هفته 23

عشق مامان چطوره؟ این هفته یه سفر کوتاه با هم رفتیم. بابا تهران کار داشت و منم به عنوان مترجم ملزم بودم که برم. البته یه بار دیگه هم با شما و بابا تهران رفته بودیم ولی اون روزا اینقدر کوچولو بودی که من اصلا نمیدونستم وجود داری. توی راه از وسطای راه شروع کردی به شیطونی و من حس کردم شاید جات راحت نیست و خسته شدی. رفتیم با هم روی صندلی عقب دراز کشیدیم. خاله پریسا با مامان فرزانه و بابا رفته بودن شمال. خاله سپیده هم که این قدر دوستت داره که روزی 100 بار شکم من را بوس میکنه. به من میگه تو گوش هات را بگیر که من با نوید تنهایی حرف بزنم. حسابی خوش به حالته ها. دوستت دارم عزیزم. ...
3 مهر 1393

هفته 22

سلام عزیزم ....کوچولوی نازم. که هنوز ندیدمت ولی بی نهایت عاشقتم. از وقتی با تکون خوردنات باهام ارتباط برقرار کردی تازه میفهمم که چقدر به من نزدیکی. این هفته رفتیم خونه خاله میترا اینا یکشنبه شب. رفته بودن خونه ی جدید....اونم یکم شکمش بزرگ شده بود. ایشالا بعد تو هم با نینی شون حسابی دوست و هم بازی میشی. مثل باباهاتون که با هم خیلی صمیمی هستن. پسر گلم با همه ی وجودم ازت مراقبت میکنم و منتظرتم که بیای تو بغلم.
23 شهريور 1393

هفته 21

عشق مامان که دلم برات یه ذره شده دیگه این هفته مامان فرزانه برات تاسیانه داد که فکر میکنم یه رسم اصفهانی باشه. یعنی که حلیم بادمجون میپزن و با مرغ تزیین میکنن و میدن برای خانواده ی بابای نینی. به منم یه انگشتر هدیه دادن که خیلی دوستش دارم. البته ما برا فامیل خودمون هم دادیم و همه کلی خوشحال شدن. زن عمو ندا میگفتن مرسی که حامله شدی که ما هم تاسیانه بخوریم. عکسش را میزارم که خودت هم ببینی. http://www.niniweblog.com/upl/nininaazeman/141 تولد مامان فرزانه هم این هفته بود که خاله فلور دعوت کرد توی باغ و مامان فرزانه اونجا سورپرایز شد. این هفته خاله سپیده و خاله پریسا اومده بودن. جفتشون خیلی خوشحالن که تو هستی. من و تو با هم ک...
19 شهريور 1393

هفته 20

سلام پسر مامان ایشالا که حالت خیلی خوب باشه....تکونات که به من میفهمونه که حسابی قبراق و سر حال هستی. همین که من میخوابم شما شروع میکنی به ورجه و وورجه و شنا کردن توی دل من. از الان میخوای نخوابیا شیطون بلا. پنجشنبه با همه فامیلای مامان فرزانه رفتیم باغ ، خاله نازیلا همه را دعوت کرده بود و کلی خوش گذشت. اولین تکون خوردن شدیدت را اون روز احساس کردم. عصر که فالوده بستنی خوردیم شروع کردی به جنب و جوش ، حالا یا اینکه خیلی خوشت اومد و یا اینکه اصلا دوست نداشتی. بقیه به نازیلا میگفتن مامان دوست نوید...خخخخ منم گفتم که نوید امروز خیلی خوشحاله که اومده باغ چون یه هم بازی داره. خلاصه که هنوز شما ها به دنیا نیومدید و سر همه را ...
19 شهريور 1393