عشق مامان و باباش

هفته ی آخر بارداری و تولد نوید جونم

پسر عزیزم با شروع این هفته کلا همه چیز انگار عوض شده. احساساتم به هم ریخته .... از فکر بغل کردنت هم اشکام میریزه و از طرفی حس میکنم دلم برای این ضربه هایی که به دلم میزنی و ارتباط الانمون خیلی تنگ بشه. همین که شروع میکنم باهات حرف بزنم گریم میگیره. صبح شنبه رفتیم دکتر و آخرین آزمایش بارداری را دادم و جوابش خدا را شکر خوب بود و آقای دکتر گفتن دوشنبه یا چهارشنبه بیا برای زایمان که من چهارشنبه را انتخاب کردم. نویدم کاش بدونی که چه قدر دوستت دارم عزیزم. پسر عزیزم.سه شنبه شب را با یه عالم امید و آرزو و نگرانی رسوندم به 5 صبح. مامان فرزانه و خاله پریسا و بابا و پدر مصطفی همه ساعت 5 بیدار شدن. با هم عکس گرفتیم و بعد من و باب...
22 دی 1393

هفته 38

سلام پسر مامان. دیگه برای اومدنت شمارش معکوس شروع شده. هر روز دوستا و فامیل سراغ میگیرن که پس پسرت کی میاد .... چهارشنبه که رفتیم خونه خانوم با همه خدافظی کردم و گفتم احتمالا هفته ی بعد دیگه من نباشم. روز جمعه هم که عید بود با فامیلای مامان رفتیم همگی برای ناهار رستوران و با خاله نازیلا عکس گرفتیم. نشسته بودیم کنار هم و بقیه میگفتن الان نینی هاتونم دارن با هم حرف میزنن اینم از پایان این هفته از بارداریم. ایشالا فردا میریم دکتر و با خبرای خوب برمیگردیم. عاشقتم فسقلی جونم. ...
19 دی 1393

هفته 37

سلام پسر جون. این هفته تولد مامان بود.....با هم کلی رقصیدیم با بابا. هدیه ام هم یه ماشین ظرف شویی بود . دست بابا درد نکنه. امسال همه فامیل و دوستام تولدم یادشون بود و کلی تلفن و پیام دریافت کردم فقط تو یادت رفت تبریک بگی. امسال خدا بهترین هدیه تولد را به من داد و اون تو هستی. این هفته سونو گرافی کردم و وزنت رسیده بود به 2840 گرم. پس چرا تپلو نشدی زیاد تو پسر گلی؟!! البته الانم از وزن نرمال یه کوچولو بیشتری. عاشقتم. ...
10 دی 1393

هفته 36

پسر گل گلی خودم دلم برات یه ذره شده. این هفته اولین شب یلدای عمرت بود ، البته توی دل من. دوره ی فامیلی خونه مامان مهین بود و همه اومدن اینجا. خوش گذشت و سه تا باردار بودن.البته تو از همه بزرگ تری. صبح یکشنبه نشسته بودم روی مبل  و بی حوصله بودم که یکی زنگ زد و گفت یه بسته دارید و بیاید دم در. بابا رفت و اومد و گفت یه خانم بازاریاب بود. یه دفعه دیدم خاله پریسا بالای سرم ایستاده. حسابی خوشحال شدم. برات آب نبات چوبی آورده بود. همه عاشقت شدن فسقلی. ...
2 دی 1393

هفته 35

سلام پسر گلم. از وقتی اتاقت آماده شده دیگه دارم لحظه شماری میکنم برای دیدنت. روز شنبه اربعین بود و رفتیم فرودگاه و مامان فرزانه را آوردیم خونه. حسابی دلش برا شما تنگ شده بود. نمیدونم چرا از شب قبلش تکون نمیخوردی و باعث شد که صبح بریم و ضربان قلبت را چک کنیم. یکشنبه رفتم دکتر و برعکس شده بود و داشتی جبران دیروز را میکردی و از بس جنب و جوش داشتی آقای دکتر گفتن نوار قلب بگیریم که خدا را شکر خوب بود. شیطون بلا تو این شکم من چه کار میکنی مگه. تولد بابا مصطفی هم بود و براشون کیک و یه شلوار کتون کادو بردیم. خدا را شکر که دوست داشتن. دوستت دارم عزیزم.  
25 آذر 1393

هفته 34

پسر جونم سلام. این هفته تا دلت بخواد با هم تنها بودیم. آخه مامان فرزانه رفته بود تهران چشم پزشکی. پدر مصطفی هم که شمال بود....در نتیجه خونه اونا که تعطیل. فقط یه شب رفتیم خونه عمه سودابه و برا بهار کادو تولد بردیم. این هفته با کمک هم اتاقت را مرتب کردیم و البته پدر مصطفی هم جمعه که برگشتن از شمال اومدن کمک و با بابا همه ی وسایلت را آماده کردن. الان دیگه بیشتر اتاقت آماده است و منم روزی چند بار میرم نگاه میکنم. با اجازت دو بار رفتم رو تختت برا 5 دقیقه خوابیدم که بیشتر حس کنم بودنت را. عکس های اتاقت را برات میزارم ایشالا که دوست داشته باشی وسایلت را. دوستت دارم عزیزم.
22 آذر 1393

هفته 33

سلام پسر مامان. دیگه وسایلت همه اومده و اتاق داره برا اومدنت آماده میشه. خدا را شکر که همه چیز به سلامتی و خوبی داره می گذره. پنجشنبه برا ناهار با مامان فرزانه و خاله پریسا رفتیم خونه خاطره که عروس شده. شبش هم عمو امید و خاله میترا و پرنیان اومدن اینجا. خواستن اتاقت را ببینن که من گفتم تا وسایل آماده نشده لطفا نرید تو اتاق. راستی این هفته دکتر سونو کرد من را. کلی مو داشتی روی سرت و تپلو بودی. وزنت 2040 گرم بود و دکتر گفت که پاهای کشیده ای داری. عاشقتم عزیزم.
14 آذر 1393

هفته 32

پسر جونی دیگه اومدیم خونه ی خودمون و حسابی همه جا نو شده و منتظر ورود یه عضو جدید. البته اتاق شما فعلا خالیه. ایشالا هفته ی آینده وسایلت را میاریم. این هفته متاسفانه مامان مهری خانوم فوت شد . تاریخ زایمانش با من یه هفته بیشتر فاصله نداره. خیلی براش ناراحتم. تو دعا کن براش که خدا بهش صبر بده و زودی پسرش بیاد بغلش و کمکش کنه که غصه هاش کم رنگ بشن. راستی معلوم شد که نینی آقای عزیزی هم پسره . فدات بشم که دور و برت کلی هم بازی داری. شب جمعه رفتیم خونه مریم دایی و همه حسابی ابراز کردن که شما بزرگ تر شدی. می بوسمت عزیزم.   ...
8 آذر 1393